یک نظر

دلم خیلی گرفته خدایا...

الهی به حق این ماه نظری کن به ما...

خدایا یک نظر به کارم...

گرفتار بزرگتیرین مجازاتم...

خدایا دیگه تورو ندارم...

پرواز یاس...


مادر باز بوی یاس چادرتان فضای این دل را گرفته است...

باز دلم بارانی شده است...

مادر...

 تا به حال شده مادری برای فرزندش بد بخواهد؟

و لعن الله علی قوم الظالمین...


سفره امسال...

منم در سفره دارم هفت سین را

                                      ولی توأم شده با داغ زهرا

بود سین نخستین سیلی کین

                                      به روی مادرم با دست سنگین

ببین بر سفره سین دومم را

                                      که سویی نیست در چشمان زهرا
 
بگویم سین سوم تا بسوزی

                                      که مادر سوخت بین کینه توزی

از این ماتم دل حیدر غمین است

                                      که سین چهارمم سقط جنین است

به روی سفره سین پنجم این است

                                      سر سجاده اش زینب حزین است

شده سفره پر از اشک شبانه

                                      ششم سین، مانده سوت و کور خانه

چه گویم شیعیان از سین آخر

                                      بود آن سینه ی مجروح مادر...

 پ.ن:1) امسال لحظه سال تحویل خیلی گریه کردم...دلم از سال 91 خیلی پر بود...از ثانیه هایی که دلم شکست... بعضی هاشونو دوست داشتم و الان دلم براشون تنگ شده و بعضی هاشو دیگه دوست ندارم تکرار بشه... از خدا فرج آقا رو خواستم که امیدوارم امسال آقا بیاد...برای همه کسایی که التماس دعا گفتن دعا کردم...برای پدرم دعا کردم که ان شالله خدا هر چه سریعتر بهشون شفا بده...برای کشورم دعا کردم که در سایه حضرت حجت و با رهبری امام خامنه ای به سمت پیشرفت حرکت کنه...دعا کردم غلام فاطمه زهرا باشم...

2) همین جوری که سر سفره بودیم بیانات آقا رو شنیدم که به مناسیت آغاز سال تحویل فرمودن " سال ۹۲ برابر چشم‌انداز امیدوارانه‌ای كه به لطف پروردگار و همت مردم مسلمان برای ما ترسیم شده است، سال پیشرفت و تحرك و ورزیدگی ملت ایران خواهد بود؛ نه به این معنا كه دشمنیِ دشمنان كاسته خواهد شد، بلكه به این معنا كه آمادگی ملت ایران بیشتر و حضور او مؤثرتر و سازندگی آینده‌ی این ملت به دست خودشان و با همتِ با كفایت خودشان ان‌شاءالله بهتر و امیدبخش‌تر خواهد شد.

 در ادامه هم صحبت های رئیس دولت این چنین گفت:" اينجانب از همه ملت عزيز به ويژه جوانان به خاطر بزرگواري، صبوري، هوشمندي و استقامت كم نظير و لطف بي پايان به فرزندان و خادمان خودشان و از رهبري معظم انقلاب اسلامي و كساني كه رفاه و آسايش خود را وقف آسايش و رفاه مردم كردند سپاسگزاري مي كنم. امسال يك فراز مهم از عزت آفريني ملت ايران، عرصه انتخابات است. انتخابات صحنه اعمال اراده ملت و متعلق به ملت است كه قانون اساسي به عنوان مهمترين ميثاق ملي آن را به رسميت شناخته است. كشور بايد با تكيه بر اراده ملت اداره شود.كشور متعلق به ملت و ميزان رأي ملت است."

 البته در ادامه باز هم "زنده باد بهار" را گفت تا بدانیم این احمدی نژاد همان لجباز روز اول است اما این بار لجبازیش با مخالفان نیست بلکه به همین ملت و نظام است.

بدون تیتر!

پارسال این موقع ها طلاییه بودم با شهدا...

ولی امسال طلاییه که نرفتم هیچ ...

با شهدا هم نیستم...

نوید چه کردی امسال که  نخواندندت...

بوی کاغذ رنگی...

همه جا بوی عید می آد...سال 91 هم رو به پایان است...به سال های عمرم که نگاه می کنم یک سال زیاد شده...اما چقدر حقیقتا بزرگ شدم؟

دنبال یه معیار می گردم تو ذهنم...نمی دونم از کجا اما اولین چیزی که به ذهنم می رسه آرزوهامه...که پارسال به چی فکر می کردم و آرزوی چه چیزی رو داشتم و الان آرزوم چیه...پارسال دعای لحظه عیدم چی بوده و امسال می خواد چی باشه؟

راستش مدت ها شده که از خودم فاصله گرفتم...امشب که یه نگاهی به طول این یک سال دارم می بینم چقدر در حرکت بودم امسال.. اما نه تو راه بلکه بی راهه...

بخوام روراست باشم با خودم امسال زاویه داشتم تو مسیرم...چقدر تلاش کردم امسال اما نرسیدم ...این رو راحت میشه فهمید.. اما اصل کار اینه که آسیب شناسی کنم ببینم اشکال از کجاست و حلش کنم...راستش وقتی یه لحظات عمرم که داره تلف میشه نگاه می کنم گنجی رو میبینم که داره راحت از کفم میره...دلم خیلی می سوزه...و افسوسی سرتاسر وجودم رو می گیره...

خسته ام...خسته از عمر گذشته و بر باد رفته...خسته ام از دل هایی که شکوندم...خسته ام از اشک هایی که جاری کردم...خسته ام از گناه هایی که کردم...

امسال باید بشم نویدی که اون می خواد...نویدی که خدا ازش راضیه و اونم از خدا راضیه....

تلنگر: دیروز سر قبر شهدای گمنام آرزوم رو دوباره تکرار کردم...برای چندمین بار...نمی دونم شاید صدمین بار...و امروز یه جورایی تو سخنان آیت الله بهجت جواب گرفتم که صبر باید کرد که در صبر حالت خوف و رجاست که آدمی منتظر چیزی است که در توانش نیست...

خدایا روزهای بسیاری ست که در خوف و رجائم... خدایا هنوز هم باید صبر کنم؟

من آنم...

من کیم.. کسی می دونه؟
من همون دیوونه ایم که هیچ وقت عوض نمیشه...همون نوید روز اول...
همونی که خیلیا باهاش خوشحالن... اما هیچ کس باهاش نمی مونه...
همونی که هق هق همه روگوش میده ولی باخودش بغضاشو زیِربالش می ترکونه...
همونی که همه فکرمیکنن سخته...سنگه...ولی باهرتلنگری خیلی زود میشکنه...
همونی که بیشترِ مواقع مواظبه کسی ناراحت نشه ولی همه ناراحتش میکنن....

همونی که تنهایی بقیه رو سعی می کنه پر کنه اما خودش تنها تر از همست...

همونی که تکیه گاه خوبیه ولی واسه خودش تکیه گاهی نیست....
همونی که کلی حرف داره امّا همیشه ساکته....
اره اون منم...

خدایا تنهایی من خودت پر کن...


پانوشت: شب جمعست...بین دعاهاتون برای مادر من حقیرم دعا کنید ...

 

رندی در شب...

بسم الرب العشق

امشب باز دلم برات تنگ شده...نه مثل تنگ شدنای همیشگی...

امشب دلم خیلی برات تنگ شد...امشب خیلی برات گریه کردم...امشب وقتی به این مدت زندگی ام بدون تو نگاه کردم دلم خیلی بیشتر برات تنگ شد...

دلم تنگ شد واسه خندهانت....واسه دل نگرانی هات...واسه دعا کردنات...واسه دوست داشتنات...امشب باز یاد کردم...یاد کردم تک تک لحظات با تو بودن رو...در کنار تو بودن رو...امشب از خدا خواستم اجازه بده بیای تو خوابم یه بار دیگه ببینمت...آخه جواب چشامو چی بدم که یه سال ندیدنت و تا آخر عمر هم بهشون اجازه ندادی...آخه می دونی اینا همون چشایی که به دیدنت عادت کرده بودن حالا یه سال که با ندیدن تو دیگه همه چیرو تار میبینن..

امشب گریه امونم رو بریده...میدونی واسه چی؟ یه روزایی وقتی گریه می کردم سریع می پرسیدی نوید واسه من گریه می کنی؟ منم ساکت می شدم اما امشب اما امشب آره دارم واسه تو گریه می کنم...

واسه خودمم گریه می کنم...واسه اینکه نشد که بشه...امشب یه بار دیگه اون شعری رو خوندم که برام می خوندی و با تک تک بیت هاش اشک ریختم...حتی الانم اشک هام داره رو کلیدهای لپ تابم می ریزه...امشب وقتی یه نگاه خیلی ساده به خودم و دنیام انداختم دیدم من خیلی عوض شدم تو این مدت... و دیگه اونی که تو می خواستی نیستم...کاش نمی رفتی و میموندی و نمی ذاشتی اینجوری شم...کاش الان می بودی و درستم می کردی...شاید اگه تو خوابم بیای منو دوست نداشته باشی دیگه...

نمی دونم هر چه که هست امشب نه تنها چشمم بلکه قلبم تو رو می خواد... امشب تمام ذرات وجودم می خواد کاش اون اتفاق تلخ نمی افتاد و من تورو از دست نمی دادم واسه همیشه...

پ.ن: دیگه تحمل دانشکده و دانشگاه رو هم ندارم... رفتم درخواست مرخصی دادم واسه یه ترم...

حالا ببین این معنی جمله ای که بهت گفتم...که من بدون تو نمی تونم...


اللهم الجعلنا من الصابرین علی هذه المصیبه...


ما عاشق و رند و مست وعالم سوزیم

   با ما منشین و گرنه بدنام شوی


یک جرعه عشق

بـه خداحافـــــظی تلـــخ تــو ســــوگند نشد

                   کـه تو رفتـــی و دلــــم ثانـــیه ای بنــد نشد

لـب تـو میـــوه ممنــــوع ولـــی لــــب هـــایم

                   هر چه از طـعم لب ســـرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

                   هیچ کس! هیچ کس اینـجا به تو مانند نشد

هـر کسـی در دل من جــای خودش را دارد

                   جانشـــین تـو در ایـن ســـینه خـداوند نشد

خواســتند از تـو بگــویند شــبی شـــاعــرها

                   عاقـــبت بـا قلـــم شـــرم نوشـــــتند: نشد!

فاضل نظری


اشک ماتم...

باز هم دلم گرفت...

نمی دانم چه کردی با دل من حسبن...

از تو دورم که باشم...عاشقانه هایم هم که حتی عوض شده باشد باز هم صدای دسته های عزای تو در گوشم می پیچد...

هرچقدر روزمرگی هایم مرا غرق کرده باشند اما تو همچنان هستی... مثل گذشته...مثل همیشه...

می دانم چرا...آخر از همان روزی که نطفه ای بودم بر سرشت من حک کردی "غلام حسین"...

مادرم را به مجالس عزایت کشاندی تا صدای نوحه ات را بشنوم...

مادرم مرا شیر داد در حالیکه اشک بر مصیبتت در چشمانش حلقه زده بود...

آری حسین من هر چه آینه دلم در گذر این روزها خاک هم گرفته باشد...

 نام تو...یاد تو...مرام عاشقانه ات باز هم می لرزاند...می لرزاند این دل را...

حسین این دل باز هم غوغایی دارد...آرامش کن...

حسین این دل باز هم تشنه است...تشنه ندیدنت...تشنه نبوییدنت...نچشیدنت...نفهمیدنت...

حسین جان سیرابش کن...


پ.ن: حسین جان به عمو بگویم آب بیاورد برای این دل تشنه؟



تبریک یا تسلیت...

گردش سال فقط یک شب یلدا دارد...

                                         من بدون او هزاران شب یلدا دارم...

یادمان باشد برای عده ای این یک دقیقه بیشتر دردشان را بیشتر خواهد کرد..

پس فقط بدان یلدا آمد...

یا تبریک یا تسلیت...


پ.ن:ای که در فصل خزان بینی مرا با پشت خم

                                         این زمستان را مبین ما هم بهاری داشتیم

درد واره ها

دردهای من

 جامه نیستند

تا زتن درآورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته سخن در آورم

دردهای من نگفتنی است

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام هایشان

جلد کهنه شناسنامه هایشان

درد می کند

ولی تمام استخوان بودنم

لحظه ساده سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردها

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه دل است

پس چگونه من

رنگ بوی غنچه را ز رنگ های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه مرا

 درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میان من

از چه حرف می زنم؟

درد،حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

"قیصر امین پور"

پ.ن: درد من نگفتنی است...درد من نهفتنی است...
چه سخت است که به خاطراو این چنین شده باشی
 و اکنون او با دیدنت تو را ضعیف
بشمارد و برود...این درد است...درد...

پرواز...


بگذارید و بگذرید، ببینید و دل مبندید،چشم بیاندازید و دل مبازید،که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت...



و این چنین گذاشتیم و گذشتیم...


خدایا ما از توایم و به سوی تو باز می گردیم...



بی خوابی

چندی ست شب هایی که مهتاب است بی خوابم

                          چندان که این امواج بی تابند بی تابم

ای آب ها دلگیرم از ماهی و مروارید

                          آخر چرا "ماه"ی نمی افتد به قلابم

یاران به "بسم الله" گفتن رد شدند از رود

                          من ختم قرآن کردم و مغلوب گردابم

هرچند ماه آسمان بر من نمی تابد

                        من هرگز از این آستان رو بر نمی تابم

در حسرت مویی چنین تسبیح در دستم

                          با یاد ابرویی چنین پابند محرابم

تنها نه چشمانم که جانم تشنه است این بار

                          حاشا که گرداند سرابی دور سیرابم


محمد مهدی سیار


اینجا غزه است...

نوید تو کجایی و این ها کجا...

نوید بدان که مانده ای در تار خودت...

.

.

یا قائم بیا که زمین تو را فریاد می زند...

به خونخواهی همه مظلومان...


پ.ن: نوید اینجا غزه است...

باز این چه شورش است...

باز دلم می لرزد...

باز نگاهم او را می خواند...

باز لبان تشنه ام فریاد می زند...

باز وجود خسته او را تمنا می کند...

حسین...ای شاه شاهان...

شاید باید بر من محرم دیگری بگذرد...

تا از تو بخواهم...

هر آنچه از دیگران خواستم و به من ندادند...

پ.ن: گاهی دلم هوای تو می کند...

اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی...

وقتی داشتم زیر بارون قدم بر می داشتم...

وقتی فکر می کردم به روزایی که گذشته و پیش روم هست...

وقتی دیگه از دست این بچه بازی هام خسته شده بودم...

آره همین امشب...

نگاهم دوخته شده بود به زمین ...

به خیلی حرف ها فکر می کردم...

به حرف یکی که می گفت خدا حق الله رو می بخشه اما حق الناس رو نه...

به این که حالا نوید تو حالت خوش نیست، بقیه چه گناهی کردن...

به خیلی چیزای دیگه هم فکر کردم...

مثل اینکه نوید کجایی؟نوید کجایی؟ و نوید کجایی؟

سر چهار راه وقتی پسرک بهم رو کرد و گفت عمو فال می خری؟

نمی دونم چم شد با اینکه تو دنیای خودم غرق بودم اما منو جذب خودش کرد...

خواهرش یکم اون طرف تر فال می فروخت...نا خود آگاه گریه ام گرفت...

از هر 2 تاشون 2 تا فال برداشتم...

و بازم فهمیدم خدا حواسش بهم هست...

چون هر 2 تا فال یکی بود!!

و اونم: 

با واقعیت های زندگی کنار بیا موفق خواهی شد...


پ.ن:1) خدایا شرمندگی بد دردیه...وقتی چیزی برای گفتن نداشتم مثل فیلم همه اشتباهاتم اومد جلو چشام...اما دیگه راه برگشتی نبود...خدایا تو ستار العیوبی...بازم شکرت...

2) بعضی وقت ها باید بگذری از خیلی چیزها...امروز داشتم از خدا می خواستم خدایا اگه یه کاریم انجام بشه قربانی میدم...اما در ظاهر انجام نشد اما خدا ازم قربانی رو خواست...نوید ببینم چقدر حاضری بذاری و بری؟

3) خدایا به خاطر همه چی شکرت...امشب فهمیدم که هنوز دوسم داری...

اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی...

یکم خودمونی...

وقتی دلم می گیره دیگه نمی دونه کی و کجاست...مگه دل این حرفا سرش میشه؟؟...به خصوص یه دل خسته...

سرش نمی شه وجود خیلی ها رو...

اما می فهمه نبود خیلی ها رو...

گاهی تو جمع اشک تو چشام جمع میشه...

و می دونم باز چیه اومدم سراغم...غم تنهایی آقا نوید...

برام مهم نیست بقیه چی می گن...یاد خیلی چیزا چاره ای نمی ذاره واسم...جز اشک...

هر کی منو می بینه به ذهنشم نمی رسه اینقدر تنها باشم...اما بارها شده که تو دانشگاه رفتم یه گوشه و گریه کردم...چون دلم دیگه طاقت نداره...

پانوشت: دلم بد جوری گرفته...دیگه حال درس و دانشگاه رو هم ندارم...خدایا صبر بده...

پر از خالی...

زن جلوی دکه روزنامه فروشی: چه گرد و خاکی...
آقا همین قدر که مجله هاتون خاک می خوره...
سیگاراتونم خاک می خوره؟!!...
و من داشتم فکر می کردم که از کجا به کجا رسیده ایم...

یاد یاران...

دیگه دل مطلب نوشتنو نداشتم تا امشب که باز دلم یاد کرد...یاد کرد گذشته رو...همه چیز رو...طعم زیبای بودن...و امروز همه چیز از دست رفته...حتی یک لبخند ساده...

   من به اندازه یک باغ خزان دیده

   دلم غمگین است ،

   من به اندازه ی تنهایی دشت

من به اندازه ی آوارگی باد و نسیم

من به اندازه ی یک چاه عمیق

من به اندازه ی یک فصل پر از تاریکی

گله از دست خدایم دارم !

و خدا ،

می دانم ،

ز دلم غمگین است !

و فرو رفته به تنهایی خویش

و در این اندیشه

که بسازد از نو

آدم و حوایی

که به عصیانی دیگر

قصه آغاز کنند ،

یا که پایان بدهد

قصه ی مهر مرا ،

و دل تنهایم

با خودش می گوید :

کاشکی

آشتی میکردی

من به اندازه ی تنهایی او

دلتنگم...


سرود غم...

سلام...

چقدر سخته روزها و ثانیه هات گذشته باشن و تمام این لحظه ها تمام این ثانیه ها تو منتظر یه لحظه یه روز باشی...

تمام این روزا امید دیدن یه روزی رو داشته باشی یه روز سبز ولی وقتی تقویم اون روز رو نشون می ده دیگه تو نباشی...

چقدر سخته...زمانی که هستی قدرشو نمی دونی و چه ساده از دست میدی...و یه روز حسرت تمام اون زیبایی ها و پاکی ها رو بخوری...

مدت ها شده مطلب نمی ذارم...

دلم پر بوده تو این مدت...الان دیگه نتونستم تحمل کنم...بغضم ترکید...این وبلاگ تو لحظه های شادی و ناراحتی باهام بوده...الانم اشکام امون نمی ده...چقدر سخته دلت پر باشه اما هم کلامی نداشته باشی...و چقدر سخته خودتم واسه خودت غریبه باشی...

یه دعا می کنم...به حق پهلوی مادر...

اللهی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک...


تا فردا راهی نیست...

سلام...

یه شب مونده به شبی که باید قدر دونست...

راستش خودم تو ذهنم حک شده که باید برای همچشن شبی از قبل خیلی آماده باشی...

اما می دونی چیه...الان دلم میگه میشه با یه دل پرم بری...

میشه رو دلت یه لایه خاک نشسته باشه...اما بری...

مگه خدا نگفته از من بخواین من می دم...

می دونم این خلاف سنت خداست...

اما خود خدای من گفته اگر شما تغییر کنید من هم عوض می کنم...از خودش بخوایم به حق پیشانی شکافته مولا (ع) دست همه مارو بگیره و خودش ولی ما باشه...

پ.ن: پارسال همین روزا بود بود که ویلاگمو راه انداختم... یه نفر بود که باعث این کار شد...امروز و اینجا برای ایشون دعای خیر می کنم...که منو وارد این وادی کردند...امیدوارم عاقبت به خبر بشند...

ان شا الله یه ویژه نامه دارم واسه سال گرد راه اندازی وبلاگ...

جنبش...

اعتراض دارم...

به اين مردم اعتراض دارم...

مي خواهم خون بگريم...

اعتراضي به خودي ها ...

نه به بي خودي ها...

همه داد العجل سر داده اند ...

ولي كيست كه خود برود به سمتش...

با فكرش، اخلاقش و رفتارش...

پ.ن:1) به شما بر نخوره ها!! البته شرط داره!!

 اگه گفتي حالا واقعا چرا ما بايد بريم سمتش!!! مگه ادعات نمي شه پس بيا جلو!! دليل بيار!! اين گوي و اين ميدون!! ببينم چند مرده حلاجي!!

2) چقدر خوبه وقتي آدم مي فهمه يكي دوستش داره(فكر بد نكن شيطون!!) البته به نظرم دو تا چيز مهمه!! يكي اين دوست داشتنه!! و يكي هم اين كه كي دوست داشته باشه!!

حالا فكر كن دوستدار خود خودش باشه باشه و اين دوست داشتنه هم از اون دوست داشتنا!!

3) دوستان ببخشيد كه يكم دير آپ كردم!! البته مي دونم توهم زدم كه مثلا شما منتظر بودين!!


طوفان غم...

بعضی وقتا دلم دیگه نمی خواد ادبی بنویسه...

دلم دیگه نمی خواد شعر و شعار بنویسه...

دلم می خواد از رازه دلش بگه!...

دلم می خواد از غصه روزا و قصه شباش بگه...

از داغ این دل بگه...

امروز وقتی تو دانشکده گریم گرفته بود!!وقتی جلوی همه زدم زیر گریه!!وقتی چشام خیس خیس بود یه لحظه با خودم گفتم نوید نکنه این کارو می کنی که بقیه بگن عجب پسر پر دردی!! دلشون بسوزه...

 ولی دیدم واقعا نمی تونم جلوی خودمو بگیرم!! نمی تونم اشکامو کنترل کنم...وقتی به یاد اتفاقات این اواخر میوفتم دلم بد می گیره!!وقتی خیالم این روزا رو به خاطر میاره دیگه آروم ندارم...

راستش می بینم دست خدارو...که جلومو می گیره...به خدا می بینم...می گه نوید نرو...ولی نمی دونم چرا...آخه منم آدمم...منم دل دارم...به خدا خسته شدم...

خدایا فقط بگو چرا؟ بگو چرا؟ چرا من؟ مگه من تحمل این همه مشکلو دارم؟ نمی بینی دارم آب میشم!!

می دونم اینا تاوان گناهایی که خودم کردم...اینا عدالت خدایه...اگه به من گناه کارم بخواد خوش بگذره...که نشد عدالت خدا...من باید تاوان پس بدم!!

اونم چه تاوانی...به بهایم زندگیم...چون من بودم که زندگی داغون کردم...خدا قانونش می گه نوید تو نباید آب خوش از گلوت پایین بره...

وقتی تو سلام بعد از نمازم به یوسف فاطمه سلام کردم اشکام دیگه مهلت ندادن!!

نمی دونم تو این اسم چی هست که با آدم این طوری می کنه...

آقا جان...مولا جان...شما را دوست دارم...این دل از آن شماست...بهتر از من رازش را می دانید...

بهتر می دانید چه خبر است در این دل...به حق پهلوی شکسته مادرتان کمکی کنید...

این دل دیگر توان ندارد...

این دل دیگر درماندست...


پ.ن:

1) راستش از خودم خیلی می ترسم...خیلی...می ترسم کاری کنم...که نه سال ها بعد...نه ماه ها بعد...نه روزها بعد بلکه ثانیه ای بعد پشیمان شوم...

2)یا زهرا(س) مبارک باشد بر شما ولادت فرزندتان!!


کاش امروز به دلم سر میزد!

چه به اوجم برسانی...

چه به خاکم بکشانی...

من نه آنم که برنجم...

نه تو آنی که برانی...


پ.ن:1) کاش آقا زودتر میومد...

دلم پره...کاش آقا میومد...کاش آقا یه بارم به دل من سر می زد...

کاش آقا یه بارم می گفت نوید نوبت توئه...

می دونم آقا همین جاست...

کنار من...ولی من نمیبینمش...ولی من نمیشناسمش...

خدایا بندت از دست خودش کلافه بشه باید چکار کنه؟!!!!!

2) عکس یه شهید رو دیدم...یه حسی بهم گفت...

نوید بیدار شو!!!

نوید بیدار شو!!!

نوید بیدار شو!!!

منتظرم...

چقدر زیباست...

 که احساس کنی دستی می گیرد جلویت را...

می گوید نکن...گناه است...

و چقدر زشت است...

که آن دست را نبینی و از کنارش بگذری...

و چقدر زیباست...

 که کارت را به او بسپاری و بر او توکل کنی...

و چقدر زشت است...

 که چون برایت نرسیدن رقم زد دلخور شوی از او...

ولی بدان گاهی رسیدن در نرسیدن است...

گاهی مقصد هدف نیست...

و گاهی باید همیشه در حرکت باشی...


پ.ن:1) حرف زیاد دارم در دلم به اندازه تمام بغض هایم...

به اندازه تمام گریه های آرامم...

و به اندازه تمام لحظه های زیبای تنهاییم...

و خدایا بدان که تنها امیدم تو هستی...

و بدان امروز در این باران غصه ها نگاهم به دستان توست...

به آنچه می دهی...

خدایا من منتظرم...با تمام وجودم...که امانت را بگیرم...

قول می دهم با تمام تواناییم از آن محافظت کنم...

فالیک یا رب نصبت وجهی...

 و الیک یا رب مددت یدی...

 فبعزتک الستجب لی دعائی و بلغنی منای...

2) برای اون که هر روز سر می زنه به وبلاگم...

نمی دونم کی هستی...

هر کی هستی حتما خیلی عقایدت به من نزدیکه که همیشه سر می زنی...

ولی چرا نظر نمی زاری؟...من دوست دارم با شمایی که نمی دونم خانم هستی یا آقا تبادل نظر کنم...

شاید بتونیم در این راهی که اتنخاب کردیم بیشتر به هدف نزدیک شیم...

ممنون

 


نگاه...

برای آنکه خود می داند...

گاهی یک نگاه ...یک دنیا حرف است...

و چه زیباست که بتوانی نگاه را حس کنی...

قسم...

قسمش دادم...

می دانی به چه؟

به نگاه...به چشم...به سکوت...و به آه

قسمش دادم به نگاه زینب بر  گودی قتلگاه...

به چشمان زینب که با نگرانی و اضطرار به برادر می نگرد...

قسمش دادم به سکوت...به سکوت لب های زینب...

و به آه...و به آه و واویلا زینب...

پ.ن: خدایا شکرت...

شکرت که من را چنین نعمتی دادی...

که اگر هر لحظه سجده شکر گذارم نخواهم توانست حقش را ادا کنم...

شکرت که با تمام بدی ها و خطاهایم خود را از من نگرفته ای...

در راه

مگر من چه خواسته ام...زیاد خواسته ام؟آری زیاد خواسته ام...برای خودم زیاد خواستم...ولی مگر شما نمی توانید...

باز همان حکایت همیشگی...گریه امانم نمی دهد...خدایا اگر تو مرا رد کنی کجا بروم؟

خدایا این دست ها از آن تو...خدایا این پاها از آن توست...خدای من روحم از آن توست...همه وجودم از آن توست

.خدایا این وجود...این روح خواسته ای دارد...

خدایا آمده ام با تو غم دل بگویم...شکایت آورده ام پیشت...شکایت خودت را...

من نوید...من گناهکار...من خاطی...هر چه باشم بنده تو هستم...هر چه باشم غلام فاطمه ام...هر چه باشم فرزند علی ام...

آمده ام شکایت...با دلی پر از درد و رنج...کار هر شبم شده اشک و غصه...کار هر روزم شده خون دل خوردن...

راستش خدایا من تحمل ندارم...من می شکنم...تو خود از راز دلم آگاهی...تو خود از من به من نزدیک تری...

چرا دردم را دوا نمی کنی؟

خدایا اگر اشتباه کردم بگو اشتباه کردی...اگر درست انتخاب نکردم بزن توی سرم و بگو درست انتخاب نکردی...ولی مرا در این برزخ نگذار...از یک سو می کشانی...و از سویی می رنجانی...

اگر هم درست انتخاب کردم پس چرا ردم می کنی؟

خدایا من جز تو کسی ندارم که با او درد دل کنم...تو ولی من هستی...غمم راجز تو با که بگویم...

دوا کن ای شافی...


پ.ن:حجاب را دوست ندارم!!

آری دوست ندارم بین من و او پرده ای باشد...

و می دانم که خود پرده ام در این میان...

نوید بگذر...

از خودت بگذر تا به او برسی...



دل شکسته

چقدر سخت است وقتی بغض راه گلویت را گرفته...
می خواهی فریاد بزنی...
دلتنگ شده ای...
دلت هوای آن روز ها را کرده...
و حالا سهم تو از امروز اشکی است... 
و چقدر سخت است که مجبور باشی بخندی...
به این گمان که نکند دیگران بفهمند عاشقی...
آخر امروز عاشقی گناه است...

بابای خوبی ها...

کاش همه بدانیم 

                     روز ولادت علی(ع) را روز پدر نام نهاده اند...

و کاش همه بدانیم 

                     که علی با حق است و حق با علی است...


پ.ن:1) پدر خوبم روزت مبارک...

2) به دنبال بهانه ای می گردم ...

آقا جان به حق امروز ظهور کن...